1 بیا، دل و جان را به خداوند سپاریم اندوه درم و غم دینار نداریم
2 جان را ز پی دین و دیانت بفروشیم وین عمر فنا را بره غزو گزاریم
1 بینی و گنده دهان داری و نای خایگان غر، هر یکی همچون درای
1 فرشته را ز حلاوت دهان پر آب شود چو از حرارت میدلبرم لبان لیسد
2 روان ز دیدهٔ افلاکیان شود جیحون نصال تیرت اگر قبضهٔ کمان لیسد
1 به حق نالم ز هجر دوست زارا سحرگاهان چو بر گلبن هزارا
2 قضا، گر داد من نستاند از تو ز سوز دل بسوزانم قضا را
1 هرکه نامخت ازگذشت روزگار نیز ناموزد ز هیچ آموزگار