بیا کامروز از جلال الدین محمد مولوی غزل 1531

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

بیا کامروز شه را ما شکاریم

1 بیا کامروز شه را ما شکاریم سر خویش و سر عالم نداریم

2 بیا کامروز چون موسی عمران به مردی گرد از دریا برآریم

3 همه شب چون عصا افتاده بودیم چو روز آمد چو ثعبان بی‌قراریم

4 چو گرد سینه خود طوف کردیم ید بیضا ز جیب جان برآریم

5 بدان قدرت که ماری شد عصایی به هر شب چون عصا و روز ماریم

6 پی فرعون سرکش اژدهاییم پی موسی عصا و بردباریم

7 به همت خون نمرودان بریزیم تو این منگر که چون پشه نزاریم

8 برافزاییم بر شیران و پیلان اگر چه در کف آن شیر زاریم

9 اگر چه همچو اشتر کژنهادیم چو اشتر سوی کعبه راهواریم

10 به اقبال دوروزه دل نبندیم که در اقبال باقی کامکاریم

11 چو خورشید و قمر نزدیک و دوریم چو عشق و دل نهان و آشکاریم

12 برای عشق خون آشام خون خوار سگانش را چو خون اندر تغاریم

13 چو ماهی وقت خاموشی خموشیم به وقت گفت ماه بی‌غباریم

عکس نوشته
کامنت
comment