1 نازنینی را رها کن با شهان نازنین ناز گازر برنتابد آفتاب راستین
2 سایه خویشی فنا شو در شعاع آفتاب چند بینی سایه خود نور او را هم ببین
3 درفکندهای خویش غلطی بیخبر همچون ستور آدمی شو در ریاحین غلط و اندر یاسمین
4 از خیال خویش ترسد هر کی در ظلمت بود زان که در ظلمت نماید نقشهای سهمگین
5 از ستاره روز باشد ایمنی کاروان زانک با خورشید آمد هم قران و هم قرین
6 مرغ شب چون روز بیند گوید این ظلمت ز چیست زانک او گشتهست با شب آشنا و همنشین
7 شاد آن مرغی که مهر شب در او محکم نگشت سوی تبریز آید او اندر هوای شمس دین