مبادا کز شکار آن خیره از امیرخسرو دهلوی غزل 421

امیرخسرو دهلوی

آثار امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

مبادا کز شکار آن خیره کش یکسر درون آید

1 مبادا کز شکار آن خیره کش یکسر درون آید کز آن رخسار گردآلود شهری در جنون آید

2 مرا کشت آن سواریها، پسینه دم حسرت برو گه گه مگر لختی غبار از در درون آید

3 چه لطف است آنکه بر سر می کند خاک آب حیوان را به زیر پاش غلطان و دوان و سرنگون آید

4 مخند، ای درد نادیده، ز آب چشم مشتاقان مبادا هیچ کس را کاین بلا از در درون آید

5 دو روزی میهمانم، از درم بیرون مران، جانا که بز در خانه قصاب نز بهر سکون آید

6 ز من پرسی و بس گوئی که خون بهر چه می گریی؟ نمی دانی که آخر هر کجا برند خون آید؟

7 تو خود دانی که نتوان ز یست بی تو، لیک حیرانم که ترک دوستان مهربان از دوست چون آید

8 کدامین سگ بود خسرو که تاب زلف تو آرد که گر شیر اندر آن زنجیر بربندی، زبون آید

عکس نوشته
کامنت
comment