-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ترک من دی به رهی مست و خرامان بگذشت حال چندین دل آسوده ز سامان بگذشت
2 خلق دریافت به بویش که همو می گذرد کرد غمازی خود، گر چه که پنهان بگذشت
3 دیدم آن روی چو خورشید و زدم عطر که تا نرود او و شنید و خوش و خندان بگذشت
4 شب ز خونابه دل خاک درش می شستم کامد اندر دل من ناگه و گریان بگذشت
5 دی همی گفت که جامه هدر از دیدن من گریه افتاد به دامان و گریبان بگذشت
6 زیستن خواستمی از پی رویش زین پیش دیر زی تو که کنون کار من آسان بگذشت
7 چند گویی که کنون با تو سخن خواهم گفت چه کنی مرهم ریشی که ز درمان بگذشت
8 خسرو از گفته پشیمانست که حال دل گفت که غمی در دلش آمد که پشیمان بگذشت