- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 لعل است چنان با لب یا هست ز جان چیزی! روییست ترا با مه یا خود به از آن چیزی!
2 بنشین که نمی خیزد یک سرو به بالایت خود پیش تو کی خیزد از سرو روان چیزی؟
3 من جامه درم از تو، تو غم نخوری از من آری نشود مه را از ضعف کتان چیزی
4 خنده زنی، ار خواهم قندی ز دهان تو یعنی که ازین گفتن ناید به دهان چیزی
5 بوسی طلبم گویی لب می ندهد راهم گر بوسه نخواهی داد، از بنده ستان چیزی
6 وصلم تو نمی خواهی زانم به زیان داری از عشوه بکش ما را گر هست چنان چیزی
7 خوابم به فسونی بس ور جادوییت باید اینک غزل خسرو برگیر و بخوان چیزی