-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 پادشاه ملک فقرم، بهر حفظ شان خویش از جهان بیگانگی را کرده ام دربان خویش
2 تا نگردد لحظه یی با خواب راحت آشنا دوختم مانند سوزن چشم بر مژگان خویش
3 دوست دانسته است قدر نعمت دیدار خود می شود در خانه آیینه هم مهمان خویش
4 ای توانگر نعمت دادن مدار از خود دریغ نیستی چون پنج روزی بیشتر مهمان خویش
5 گر نه یی از حسرت الوان نعمت تلخکام نعمتی نبود چو نان خشک، اما نان خویش
6 ای که خود را دانه خوار آرزوها کرده یی دشمنی می پروری، نی تن برای جان خویش
7 پابپایت می نهد چو فردا مرگ بی امان می گذاری تا به کی سر بر سر و سامان خویش؟!
8 آن قدر احسان که من از فیض احسان دیده ام بی تکلف گشته ام شرمنده احسان خویش
9 دعوی پوچی که واعظ میکنی از روزگار خود جواب خویش گویی گر کنی دیوان خویش