پادشاه ملک فقرم، بهر حفظ از واعظ قزوینی غزل 426

واعظ قزوینی

آثار واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

پادشاه ملک فقرم، بهر حفظ شان خویش

1 پادشاه ملک فقرم، بهر حفظ شان خویش از جهان بیگانگی را کرده ام دربان خویش

2 تا نگردد لحظه یی با خواب راحت آشنا دوختم مانند سوزن چشم بر مژگان خویش

3 دوست دانسته است قدر نعمت دیدار خود می شود در خانه آیینه هم مهمان خویش

4 ای توانگر نعمت دادن مدار از خود دریغ نیستی چون پنج روزی بیشتر مهمان خویش

5 گر نه یی از حسرت الوان نعمت تلخکام نعمتی نبود چو نان خشک، اما نان خویش

6 ای که خود را دانه خوار آرزوها کرده یی دشمنی می پروری، نی تن برای جان خویش

7 پابپایت می نهد چو فردا مرگ بی امان می گذاری تا به کی سر بر سر و سامان خویش؟!

8 آن قدر احسان که من از فیض احسان دیده ام بی تکلف گشته ام شرمنده احسان خویش

9 دعوی پوچی که واعظ میکنی از روزگار خود جواب خویش گویی گر کنی دیوان خویش

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر