خرم آنروز که از خطهٔ از خواجوی کرمانی غزل 671

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

خرم آنروز که از خطهٔ کرمان بروم

1 خرم آنروز که از خطهٔ کرمان بروم دل و جان داده ز دست از پی جانان بروم

2 با چنین درد ندانم که چه درمان سازم مگر این کز پی آن مایهٔ درمان بروم

3 منکه در مصر چو یعقوب عزیزم دارند چه نشینم ز پی یوسف کنعان بروم

4 بعد از این قافله در راه بکشتی گذرد چو من دلشده با دیدهٔ گریان بروم

5 گر چه از ظلمت هجران نبرم جان بکنار چون سکندر ز پی چشمهٔ حیوان بروم

6 تا نگویند که چون سوسن ازو آزادم همچو باد از پی آن سرو خرامان بروم

7 چون سرم رفت و بسامان نرسیدم بی دوست شاید اندر عقبش بی سر و سامان بروم

8 اگرش دور مخالف به عراق اندازد من به پهلو ز پیش تا به سپاهان بروم

9 همچوخواجو گرم از گنج نصیبی ندهند رخت بر بندم و زین منزل ویران بروم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر