- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 خواجهٔ غافل برفت و جان سپرد بی خبر از معرفت چیزی نبرد
2 بود مخموری و مستی می فروخت صاف می پنداشت می نوشید درد
3 شیشهٔ پندار می بودش به دست اوفتاد و شیشه اش شد خرد و مرد
4 صوفیان پوشند صوف خدمتش صوفئی بودی که می پوشید برد
5 هر نفس نوعی دگر گفتی سرود گه ز لر گفتی سخن گاهی ز کرد
6 عاشقانه جان سپاری کن چو ما زانکه عاشق جان خود را می سپرد
7 نعمت الله جان به جانان داد و رفت رحمت الله علیه آن مرد ، مُرد