-
لایک
-
ذخیره
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
1 خضر در کوی او ره گم کند زان شکل موزونش تعالی الله مگر از آب حیوان ریخت بی چونش
2 مباد آن پای را دردی خرامان کرد، گو بگذر تو می دانی که خاک است آن، ولی خونست معجونش
3 نثاری گر کند چشمم به پیشت پا مزن، جانا که حاصل شد به صد خون جگر هر در مکنونش
4 متاع دل برون کردم ز دل، ای یار، ازان گیسو مجنبان سلسله کز دل نیارم کرد بیرونش
5 بترسم از چنان روزی که باشم رفته از عالم تعلق همچنان باقی به سوی زلف شبگونش
6 دروغ است این که کرد آلوده از خون جامه یوسف که چون بر چشم یعقوب آمد آلوده شد از خونش
7 به وصف لیلی ار شرمنده ام در عاشقی، باری بحمدالله که شرمنده نیم از روی مجنونش
8 فسون خوان را به صد زاری همی بوسم قدم، لیکن چه چاره چون پری حاضر نمی گردد به افسونش؟
9 حسد می بردی، ای دشمن، ز عقل و دانش خسرو بیا تا بر مراد خاطر خود بینی اکنونش