رمیده جان سعادت رجوع از اثیر اخسیکتی قصیده 9

1 رمیده جان سعادت رجوع یافت بقالب بدست بوس قدومش گشاده گرد بقا. لب

2 نهاده گوهر اجرام چرخ در دهن مه ز بهر مژده چو بر زد سراز پس تتقق شب

3 بداد خازن هامون همه ذخایر معدن فشاند دامن گردون همه جواهر کوکب

4 صبای مجمره گردان چو آه صبح معطر جهان مجمره صورت چو زلف حور مطیب

5 برفته راه به گیسو چلیپیان بهشتی فکنده فرش ز شهپر مقدسان مقرب

6 پلنگ وار شده چست، صفدران کمر بند کلنک وار زده صف دلاوران محرب

7 شکوه بار شده چرخ کاسه پشت ز عجله چو نوبتی زده در چهره قمر دم عقرب

8 من از تحیر آن حال مست شربت دهشت خرد نفیر کنان کای نفور رانده ز مشرب

9 چه خفته ی، تو که خسرو بصوب مملکت آمد چو لعل صاف بمعدن، چون جان پاک بقالب

10 جمال روی ممالک بهاء دین که ندارد به جز پرستش صدرش فلک عقیده و مذهب

11 حسن صلابت حیدر مصاف، شیر شکاری که نام و نسبت او هست از این سه اصل مرکب

12 سپهر تند عنانش اگر رکاب ببوسد بتازیانه دوران کند، قضاش مؤدب

13 شه مخالف در شد بزیر نطع هزیمت رخ هزیمت او چون در اوفتاد به مشعب

14 چو راه ی گنه کمالش سپرد پای تفکر بسنگ عجز در آمد اثر ندیده ز مطلب

15 زهی به تیغ تو مسمار مشکلات گشاده زهی بجود تو تاریخ مکرمات مرتب

16 شکسته نیزه رایت جناح طایر واقع گرفته قود کشانت عنان ادهم و اشهب

17 نهاده غاشیه بر دوش آسمان سبک رو گهی که پای در آری چو آفتاب بمرکب

18 گهی که کوس تو تکرار درس نصرت کرد قضا چو طفلان درکش گرفته تخته مکتب

19 اگر بخواهد رایت بکلک نور نگارد هزار شمسه دیگر بر این رواق مقبقب

20 ز عشق کسب شرف دست معطی تو چنان کرد که یک قدم ننهد پای حرص در ره مکسب

21 چو خواست کرد کریمی که خواست بود بزرگی اگر نگشتی دست دل تو ملجاء مهرب

22 هوای مدح تو هر ساعت و ضمیر سخنور قران کنند چو سودای حک و ناخن احرب

23 چو تو کریم نبیند دگر زمانه سفله چو تو یگانه نیارد دگر جهان مرکب

24 ز بیم تیغ تو شیران شرزه وقت غنودن گشاده چشم بخواب اندرون شوند چو ارنب

25 سپهر قدرا هر چت خطاب کرد بیانم یقین شناس کزان پایه برتر است مخاطب

26 تو را چه مدح سرایم بدین دماغ مشوش تو را چگونه ستایم بدین ضمیر معذب

27 همیشه تا به ثبات است طبع خاک موّ سم همیشه تا بمدار است میل چرخ ملقب

28 ثبات حزم تو چون خاک بادبل هوا قوی مدار ملک تو چون چرخ بادبل هو اغلب

29 بهر چه رای کنی، جان سپار گشته تو را دهر بهر چه روی نهی، کار ساز بوده تو را رّب