-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گهیکه جان رود از چشم ناتوان بیرون گمان مبر که رود مهر او ز جان بیرون
2 ندانم آن بت کافر نژاد یغمائی کی آمدست ز اردوی ایلخان بیرون
3 درآن میان دل شوریده حال من گمشد که آردم دل شوریده زان میان بیرون
4 نشان دل بمیان شما از آن آرم که از میان شما نیست این نشان بیرون
5 سپر چه سود که در رو کشم ز تقوی و زهد کنون که تیر قضا آمد از کمان بیرون
6 ز بسکه آتش دل خونش از جگر پالود زبان شمع فتادست از دهان بیرون
7 حدیث زلف تو تا خامه بر زبان آورد فکنده است چو مار از دهن زبان بیرون
8 چگونه قصه شوق تو در میان آرم که هست آیت مشتاقی از بیان بیرون
9 چو در وفای تو خواجو برون رود ز جهان برد هوای رخت با خود از جهان بیرون