1 جان در غم او نماند و دلشاد شدم کآزاده ازین خرابه بنیاد شدم
2 از وسوسه زندگیم قیدی بود آن وسوسه هم نماند و آزاد شدم
1 باز چون شمع سحر رشته جان سوخت مرا مرده بودم دگر آن شمع بر افروخت مرا
2 چون شهیدان توشد جامه خونین کفنم در ازل عشق تو این جامه بتن دوخت مرا
1 ز عاشقان همه قصد جراحت است او را ازین جراحت ما تاچه حاجت است او را
2 بخنده نمیکن خون کند دل ریشم شکر لبی که کمال ملاحت است او را