- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 جان به خاموشی برآمد بی زبانی چند را گه گهی می کن نوازش، میهمانی چند را
2 دی چو بیرون آمدی خوی کرده رو، هر قطره ای گشت طوفان بلای خان و مانی چند را
3 گر زنی شمشیر از غمزه تو ای سلطان حسن این سیاست سخت تر پیر و جوانی چند را
4 من ز تو محروم و خلقی در گمان این هم خوش است باد یارب، روز نیکو بدگمانی چند را
5 دیگ وصل کس نپختی، ورنه هر دم وصل تو آتشی بر کرد و هیزم کرد جانی چند را
6 چند طعنه عاقلان را، یک زمان بیرون خرام سوخته چون می کنی نامهربانی چند را
7 یک یک اندر کوی تو بی داغ آه من نماند وه که آخر چند سوزم بی زبانی چند را
8 گر نگردد خاک در کویت چه کار آید تنم؟ بهر این پروردم آخر استخوانی چند مرا
9 صد چو خسرو می کند جان پیشت آخر خنده ای زانکه شد هنگام یاسین ناتوانی چند را