1 جان که چون تو دشمنی را دوستداری میکند دشمن خود را به خون خویش یاری میکند
2 دل که مهمان خواند بر جانم بلا و فتنه را کارداران غمت را حقگزاری میکند
3 یک دل آبادان نپندارم که ماند در جهان زان خرابیها که آن چشم خماری میکند
4 جان من روزی کند گه گاه همراهش، ازآنک سوی تو همراهی باد بهاری میکند
5 خون من میجوشد از غیرت که این کافر چرا تیر خویش آلودهٔ خون شکاری میکند
6 مردم از نالیدن و روزی نگفتی، ای رقیب کیست این کاندر پس دیوار زاری میکند
7 گرچه بیحد من است ای دوست اما، بر درت دیدهٔ من آرزوی خاکساری میکند
8 آنکه پندم میدهد در عشق بهر زیستن مرهم بیفایده بر زخم کاری میکند
9 در نماز بتپرستی از من آموزد سجود برهمن کو دعوی زنارداری میکند
10 هجر میداند که چون من ناتوانی چون زِیَد زان بر این دل زخمهای یادگاری میکند