عیسی دم من کز نفسش جان بتن از اهلی شیرازی غزل 719

اهلی شیرازی

آثار اهلی شیرازی

اهلی شیرازی

عیسی دم من کز نفسش جان بتن آید

1 عیسی دم من کز نفسش جان بتن آید گر مرده حدیثش شنود در سخن آید

2 ماییم و سجودی و نیازی بر آن بت جز سجده دیدار چه از برهمن آید

3 چون لاله ز داغت کفنم گر بگشایند بیرون کف خاک سیهم از کفن آید

4 نامردم اگر از ستم دوست بنالم گر محنت عالم همه بر جان من آید

5 هر دلکه سفر کرد چو اهلی بسوی دوست بسیار غریب است اگر با وطن آید

6 محبتی که مرا غایبانه بود به تو کنون که با تو نشستم هزار چندان شد

7 دلیکه زنده چو شمع از چراغ وصلت گشت ز پای تا بسر از فرق تا قدم جان شد

8 ز بخت تیره خود مشکلی که اهلی داشت بنور دولت آن آفتاب آسان شد

عکس نوشته
کامنت
comment