- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 جانا همان و دل همان درد من شیدا همان هر کس به سودای گلی، جان مرا سودا همان
2 در باغ هر کس از گلی مست و من شوریده را دیده به سوی سرو و گل اندر دل شیدا همان
3 گویند کز بهر چرا چندین خوری غم، چون کنم کآمد خوشی بخش همه، بخش من تنها همان
4 زاهد، به محرابم مخوان، صوفی، ز تسبیحم مگوی ماییم گویی ذنبی محراب و درد ما همان
5 سویش به پای خود شدم، وز پای دیگر آمدم این بار سر خواهم نهاد آن را که مست پا همان
6 جانا، چه گویم درد خود با تو که بهر جان من تو دل همان داری و من آن لعبت خارا همان
7 دل پر ز سودای لبت، در سینه جانی خشک و بس نرخ متاع از حد برون، درویش را کالا همان
8 گفتی وجودت خاک شد، آن خاک را جا بر درم من زحمت خود می برم، ماند مگر بر جا همان
9 چندان بی جویی کشتنم کان غم که دارد هجر تو خواهی شنیدن ناگهان امروز تا فردا همان
10 پندم دهند و نشنوم، خواهم که هم صبری کنم چون تو به خاطر بگذری، دل باز خسرو را همان