1 جهاندیده گوید بدان روزگار نبوده ست کس بر ره کردگار

2 جهانی همه غمر و نادان و مست رها کرده راه و شده بت پرست

3 چو مردم به راه اندر آمد همی مر او را زمانه سر آمد همی

4 بزرگان دیندار را پیش خواند بسی پندها پیش ایشان براند

5 وزآن پس چنان بد که آیین ما شما نیک دانید و هم دین ما

6 پس از ما همین راه دارید و کیش همان صورت ما نگاریده پیش

7 نبینی که فرزند آدم چه گفت چه بیش آمد از راز ما در نهفت

8 گر از دانش خویش رانی سخن گشادنش نتوان به هیچ انجمن

9 به اندازه ی دانش هر کسی همی گوی تا بد نبینی بسی

10 سر تازیانت نبینی چه گفت چو بگشاد راز از نهان و نهفت

11 نه هر جای جای سخن گفتن است نه کردار ما بهره ی هر تن است

12 سخن را نگهداشت باید همی به هر جای گفتن نشاید همی

13 چو من راز گویم بدان سان که بود دو گوشت نداند شنودن، چه سود

14 پسندیده فرزند آدم چه گفت چنین گفت مرد و زن اندر نهفت

15 که آیین ما پیش دارید و راه که تا بر شما دین نگردد تباه

16 برفتند وز سنگ بت ساختند دو صورت چو مردم بپرداختند

17 که شیث است این و دگر آدم است چنین داستان در خور ماتم است

18 پرستش نمودندشان سالیان برآمد یکی کافری زآن میان

19 ز گیتی چو آن مردم اندر گذشت دل هر کس از راه ایشان بگشت

20 همی خواندند آن بتان را خدای به گیتی نمانْد هیچ کس رهنمای

21 براین بود ضحّاک تازی نژاد که گفتیم و کردیم در نامه یاد

22 ز تازی اگر باز پرسیش نام ورا قیس لهبوب خواند مدام

23 دگر نام او پارسی پهلوی همی بیوراسب آید ار بگروی

24 برادرش را نام حفران نهاد چنین دارم از مرد گوینده یاد