جان به لب آورده‌ام تا از عطار نیشابوری غزل 837

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

جان به لب آورده‌ام تا از لبم جانی دهی

1 جان به لب آورده‌ام تا از لبم جانی دهی دل ز من بربوده‌ای باشد که تاوانی دهی

2 از لبت جانی همی خواهم برای خویش نه زانکه هم بر تو فشانم گر مرا جانی دهی

3 تو همی خواهی که هر تابی اندر زلف توست همچو زلف خویش در کار پریشانی دهی

4 من چو گویی پا و سر گم کرده‌ام تا تو مرا زلف بفشانی و از هر حلقه چوگانی دهی

5 من کیم مهمان تو، تو تنگ‌ها داری شکر می‌سزد گر یک شکر آخر به مهمانی دهی

6 من سگ کوی توام شیری شوم گر گاه گاه چون سگان کوی خویشم ریزهٔ خوانی دهی

7 چون نمی‌یابند از وصل تو شاهان ذره‌ای نیست ممکن گر چنان ملکی به دربانی دهی

8 من که باشم تا به خون من بیالایی تو دست این به دست من برآید گر تو فرمانی دهی

9 کی رسم در گرد وصل تو که تا می‌بنگرم هر دمم تشنه جگر سر در بیابانی دهی

10 داد از بیداد تو عطار مسکین دل ز دست دست آن داری که تو داد سخن دانی دهی

عکس نوشته
کامنت
comment