من ز دست دیده و دل در بلا از خواجوی کرمانی غزل 621

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

من ز دست دیده و دل در بلا افتاده‌ام

1 من ز دست دیده و دل در بلا افتاده‌ام ای عزیزان چون کنم چون مبتلا افتاده‌ام

2 هر دم از چشمم چو اشک گرم روراندن که چه تا چه افتادست کز چشم شما افتاده‌ام

3 کی بود برگ من آن نسرین بدن را کاین زمان همچو بلبل در زمستان بینوا افتاده‌ام

4 گر چه هر کو می خورد از پا در افتد عاقبت من چو دور افتاده‌ام از می چرا افتاده‌ام

5 با کسی افتاد کارم کو ز کارم فارغست بنگرید آخر که از مستی کجا افتاده‌ام

6 ایکه گفتی گر سر این کارداری پای دار دست گیر اکنون که از دستت ز پا افتاده‌ام

7 آتش مهرم چو در جان شعله زد گرمی مکن گر چون ذره زیر بامت از هوا افتاده‌ام

8 می‌روی مجموع و من پیوسته همچون گیسویت از پریشانی که هستم در قفا افتاده‌ام

9 قاضی ار گوید که خواجو چون درین کار اوفتاد گو مکن آنکار کز حکم قضا افتاده‌ام

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر