- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 خویش را چند ز اندیشه به سر گردانم وز تحیر دل خود زیر و زبر گردانم
2 دل من سوختهٔ حیرت گوناگون است تا کی از فکرت خود سوختهتر گردانم
3 چون درین راه به یک موی خطر نیست مرا پس چرا خاطر خود گرد خطر گردانم
4 می نیاید ز جهان هم نفسی در نظرم گرچه بسیار ز هر سوی نظر گردانم
5 چون ز دلتنگی و غم در جگرم آب نماند چند بر چهره ز غم خون جگر گردانم
6 نیست در مذهب من هیچ به از تنهایی گر بسی بنگرم و مسئله برگردانم
7 نان خشکم بود و گر به تکلف بزیم از دو چشم آب برو ریزم و تر گردانم
8 آری ای دوست به جز دانهٔ خود نتوان خورد خویش را فیالمثل ار مرغ بپر گردانم
9 تا کی از غصه و غم غصه و غم ای عطار سر فرو پوش که سرگشته و سرگردانم