-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دوش رخ بر آستانش سوده ام گرد دولت را بر او اندوده ام
2 جان بهانه جوی و می بینم رخت بین که من بر خود چه نابخشوده ام!
3 از درت سنگی زدندم نیم شب سگ گمان بردند و آن من بوده ام
4 درپذیر، ای کعبه، چو مردم به راه گر نکردم حج، رهی پیموده ام
5 کشت هجرم، خونبهایم این بس است کاین قدر گویی که من فرسوده ام
6 دیدنت روزی به خوابم هم مباد که شبی در هجر تو نغنوده ام
7 مستی خون خوردن است این در سرم تو همی دانی که خواب آلوده ام
8 دل بسی جان می کند با من به عشق در تب غمهاش از آن افزوده ام
9 ازتری خواهد چکیدن، گوییا آن لبان لعل کش بستوده ام
10 غم بکشت و پرسیم، خسرو، چه حال؟ شکر کز لطف تو بخت آسوده ام