من از آن لحظه که در چشم از خواجوی کرمانی غزل 632

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

من از آن لحظه که در چشم تو دیدم مستم

1 من از آن لحظه که در چشم تو دیدم مستم کارم از دست برون رفت که گیرد دستم

2 دیشب آن دل که به زنجیر نگه نتوان داشت بیخود آوردم و در حلقهٔ زلفت بستم

3 این خیالیست که در گرد سمند تو رسم زانکه چون خاک به زیر سم اسبت پستم

4 هر که با زلف گرهگیر تو پیوندی ساخت ببریدم ز همه خلق و درو پیوستم

5 من نه امروز به دام تو در افتادم و بس که گرفتار غم عشق توام تا هستم

6 تا برفتی نتوانم که شبی تا دم صبح از دل و دیده درودت ز قفا نفرستم

7 بیش ازینم هدف تیر ملامت مکنید که برون رفت عنان از کف و تیر از شستم

8 گر کنم جامه به خونابه نمازی چه عجب که ز جان دست به خون دل ساغر شستم

9 باز خواجو که مرا کوفته خاطر می‌داشت برگرفتم ز دل سوخته و وارستم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر