1 دی کوزهگری بدیدم اندر بازار بر پاره گلی لگد همی زد بسیار
2 و آن گل بزبان حال با او میگفت من همچو تو بودهام مرا نیکودار
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 لب بر لب کوزه بردم از غایت آز، تا زو طلبم واسطهٔ عمرِ دراز،
2 لب بر لب من نهاد و میگفت به راز: می خور، که بدین جهان نمیآیی باز!
1 ای دوست حقیقت شنواز من سخنی با باده لعل باش و با سیم تنی
2 کانکس که جهان کرد فراغت دارد از سبلت چون تویی و ریش چو منی
1 دهقان قضا بسی چو ما کشت و درود غم خوردن بیهوده نمیدارد سود
2 پر کن قدح می به کفم درنه زود تا باز خورم که بودنیها همه بود
1 تا کی غم آن خورم که دارم یا نه وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
2 پرکن قدح باده که معلومم نیست کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
1 هر راز که اندر دل دانا باشد باید که نهفتهتر ز عنقا باشد
2 کاندر صدف از نهفتگی گردد در آن قطره که راز دل دریا باشد
1 دنیا دیدی و هرچه دیدی هیچ است، و آن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است،
2 سرتاسرِ آفاق دویدی هیچ است، و آن نیز که در خانه خزیدی هیچ است.
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به