1 دی کوزهگری بدیدم اندر بازار بر پاره گلی لگد همی زد بسیار
2 و آن گل بزبان حال با او میگفت من همچو تو بودهام مرا نیکودار
1 چون حاصلِ آدمی درین جایِ دودَر، جز دردِ دل و دادنِ جان نیست دگر؛
2 خرّم دلِ آنکه یک نفس زنده نبود، و آسوده کسی که خود نزاد از مادر!
1 * ای دوست بیا تا غمِ فردا نخوریم، وین یکدمِ عمر را غنیمت شمریم؛
2 فردا که ازین دیْر کُهَن درگذریم؛ با هفتهزارسالگان سربهسریم.
1 هر راز که اندر دل دانا باشد باید که نهفتهتر ز عنقا باشد
2 کاندر صدف از نهفتگی گردد در آن قطره که راز دل دریا باشد
1 تا کی غم آن خورم که دارم یا نه وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
2 پرکن قدح باده که معلومم نیست کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
1 دنیا دیدی و هرچه دیدی هیچ است، و آن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است،
2 سرتاسرِ آفاق دویدی هیچ است، و آن نیز که در خانه خزیدی هیچ است.