-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سالها خون خورده ام از بخت بی سامان خویش تا زمانی دیده ام روی خوش جانان خویش
2 از خیال او چه نالم؟ رفت چو کارم ز دست من به خون خویش پروردم بلای جان خویش
3 بس که خود را گم کنم شبها به گرد کوی تو ره نیابم باز سوی خانه ویران خویش
4 مزد دندانم بر آن دردم که خیزد بس بود بی تو چون انگشت حسرت خایم از دندان خویش
5 گر کشندم بهر او پیش و به من آتش زنند تا همی سوزم، همی بینم رخ سلطان خویش
6 شهسوار عاشقان را در رهت سر خاک شد تو کجا داری سر دیوانه یکران خویش؟
7 می کشم خاک درت در چشم و کشته می شوم چند خونابه خورم زین دیده گریان خویش
8 از جفای تست خون اندر دل خسرو مدام از وفا نبود که باشم در پی سامان خویش