- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 وقت کوچ است الرحیل ای دل ازین جای خراب تا ز حضرت سوی جانت ارجعی آید خطاب
2 بال و پر ده مرغ جان را تا میان این قفس بر دلت پیدا شود در یک نفس صد فتح باب
3 عقل را و نقل را همچون ترازو راست دار جهد کن تا در میان نه سیخ سوزد نه کباب
4 چون ز عقل و نقل ذوق عشق حاصل شد تو را از دل پر عشق خود آتش زنی در جاه و آب
5 گرچه عالم مینماید دیگران را آب خضر تو چنان گردی که گردد پیش تو همچون سراب
6 گر چنان گردی جدا از خود که باید شد جدا ذرهای گردد به پیش نور جانت آفتاب
7 گر صواب کار خواهی اندرین وادی صعب از خطای نفس خود تا چند بینی اضطراب
8 رو درین وادی چو اشتر باش و بگذر از خطا نرم میرو خار میخور بار میکش بر صواب
9 از هوای نفس شومت در حجابی ماندهای چون هوای نفس تو بنشست برخیزد حجاب
10 در شراب و شاهد دنیا گرفتار آمدی ای دلت مست شراب نفس تا چند از شراب
11 خیز کاجزای جهان موقوف یک آه تواند از دل پر خون برآر آهی چو مستان خراب
12 هر نفس سرمایهٔ عمر است و تو زان بیخبر خیز و روی از حسرت دل کن به خون دل خضاب
13 درد و حسرت بین که چندانی که فکرت میکنم هیچ کاری را نمیشایی تو اندر هیچ باب
14 چون نیامد از تو کاری کان به کار آید تو را بر خود و کار خود بنشین و بگری چون سحاب
15 تو چنان دانی که هستی با بزرگان هم عنان باش تا زین جای فانی پای آری در رکاب
16 این زمان با توست حرصی و ندانی این نفس تا نیاری زیر خاک تیره رویت در نقاب
17 چون اجل در دامن عمرت زند ناگاه چنگ تو ز چنگ او بمانی دست بر سر چون ذباب
18 ای دریغا میندانی کز چه دور افتادهای آخر ار شوقی است در تو ذوق این معنی بیاب
19 چون چراغ عمر تو بیشک بخواهد مرد زود خویشتن را همچو شمعی زآتش شهوت متاب
20 آخر ای شهوتپرست بی خبر گر عاقلی یک دمی لذت کجا ارزد به صد ساله عذاب
21 توشهٔ این ره بساز آخر که مردان جهان در چنین راهی فرو ماندند چون خر در خلاب
22 غرهٔ دنیا مباش و پشت بر عقبی مکن تا چو روی اندر لحد آری نمانی در عقاب
23 شب چو مردان زندهدار و تا توانی میمخسب زانکه زیر خاک بسیاریت خواهد بود خواب
24 بس که تو در خاک خواهی بود و زین طاق کبود بر سر خاک تو میتابد به زاری ماهتاب
25 چون نمیدانی که روز واپسین حال تو چیست در غرور خود مکن بیهوده چندینی شتاب
26 کار روز واپسین دارد که روز واپسین از سیاست آب گردد زهره شیر از عتاب
27 تکیه بر طاعت مکن زیرا که در آخر نفس هیچکس را نیست آگاهی که چون آید زباب
28 چون به یک دم جمله چون شمعی فروخواهیم مرد پس چرا چون شمع باید دید چندین تف و تاب
29 چون سر و افسر نخواهد ماند تا میبنگری چه کلاه ژنده و چه افسر افراسیاب
30 گر همیبینی که روزی چند این مشتی گدا پادشا گشتند هان تا نبودت هیچ انقلاب
31 زانکه این مشتی دغل کار سیه دل تا نه دیر همچو بید پوده میریزند در تحت التراب
32 زیر خاک از حد مشرق تا به مغرب خفتهاند بنده و آزاد و شهری و غریب و شیخ و شاب
33 دل منه بر چشم و دندان بتان، کین خاک راه چشم، چون بادام و دندان است چون در خوشاب
34 آنکه از خشمش طناب خیمه مه میگسست در لحد اکنون کفن در گردن او شد طناب
35 وانکه پیراهن زتاب خویشتن نگشاد باز تا کفن سازندش از وی باز کردندش ز تاب
36 وانکه رویش همچو گل بشکفته بودی این زمان ابر میبارد به زاری بر سر خاکش گلاب
37 وانکه زلفش همچو سنبل تاب در سر داشتی خاک تاریکش نه سر بگذاشت، نه سنبل، نه تاب
38 ما همه بی آگهیم آباد بر جان کسی کز سر با آگهی بگذشت ازین جای خراب
39 یارب از فضل و کرم عطار را بیدار کن تا به بیداری شود در خواب تا یومالحساب
40 توبه کردم یارب از چیزی که میبایست کرد روی لطف خویش را از تایب مسکین متاب
41 هر که این شوریده خاطر را دعا گوید به صدق یارب آن خورشید خاطر را دعا کن مستجاب