آن مه که ز پیدایی از جلال الدین محمد مولوی غزل 596

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

آن مه که ز پیدایی در چشم نمی‌آید

1 آن مه که ز پیدایی در چشم نمی‌آید جان از مزه عشقش بی‌گشن همی‌زاید

2 عقل از مزه بویش وز تابش آن رویش هم خیره همی‌خندد هم دست همی‌خاید

3 هر صبح ز سیرانش می‌باشم حیرانش تا جان نشود حیران او روی ننماید

4 هر چیز که می‌بینی در بی‌خبری بینی تا باخبری والله او پرده بنگشاید

5 دم همدم او نبود جان محرم او نبود و اندیشه که این داند او نیز نمی‌شاید

6 تن پرده بدوزیده جان برده بسوزیده با این دو مخالف دل بر عشق بنبساید

7 دو لشکر بیگانه تا هست در این خانه در چالش و در کوشش جز گرد بنفزاید

8 در زیر درخت او می‌ناز به بخت او تا جان پر از رحمت تا حشر بیاساید

9 از شاه صلاح الدین چون دیده شود حق بین دل رو به صلاح آرد جان مشعله برباید

عکس نوشته
کامنت
comment