-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آن مه که ز پیدایی در چشم نمیآید جان از مزه عشقش بیگشن همیزاید
2 عقل از مزه بویش وز تابش آن رویش هم خیره همیخندد هم دست همیخاید
3 هر صبح ز سیرانش میباشم حیرانش تا جان نشود حیران او روی ننماید
4 هر چیز که میبینی در بیخبری بینی تا باخبری والله او پرده بنگشاید
5 دم همدم او نبود جان محرم او نبود و اندیشه که این داند او نیز نمیشاید
6 تن پرده بدوزیده جان برده بسوزیده با این دو مخالف دل بر عشق بنبساید
7 دو لشکر بیگانه تا هست در این خانه در چالش و در کوشش جز گرد بنفزاید
8 در زیر درخت او میناز به بخت او تا جان پر از رحمت تا حشر بیاساید
9 از شاه صلاح الدین چون دیده شود حق بین دل رو به صلاح آرد جان مشعله برباید