1 ببار باده روشن که صبح روی نمود که در چنین نفسی بیشراب نتوان بود
2 شراب در دلم و توبه هم، کجاست قدح؟ که دل بشویم از آن توبه شرابآلود
3 گرفت شعله شوقم به زیر دجله می که دل تمام بسوزد، گرش نریزی زود
4 کجا زیم من مسکین که جانست وام نگار فراق تندتر از وامدار ناخشنود
5 علاج خویش مکن ضایع، ای طبیب، اینجا که بر جراحت عاشق، دوا ندارد سود
6 به پند باز نیایم که زور پنجه عشق عنان صبر و سلامت ز دست من بربود
7 گمان مبر که یکی چون فراق دوست بُوَد اگر هزار جفا آید از سپهر کبود
8 دریغ باشد بر ناکسی چو من عشقت که بر صلایه زرین درمنه نتوان سود
9 لقای یار که تسکین دوزخ دل ماست حدیث باغ خلیل است و آتش نمرود
10 ز طب عشق من، ای کت حسد همیآید بیا که بینی خاکستر آنکه دیدی عود
11 ازآن سیاه شود هر نماز شام جهان کز آتش دل خسرو رود به گردون دود