بهار است و از اشکم گل به دامن از واعظ قزوینی غزل 19

واعظ قزوینی

آثار واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

بهار است و از اشکم گل به دامن می‌کند صحرا

1 بهار است و از اشکم گل به دامن می‌کند صحرا ز جوش لاله یا خون گریه بر من می‌کند صحرا

2 نیفتد تا به راه عاقلی از بی‌خودی مجنون به هر سو آتشی از لاله روشن می‌کند صحرا

3 لباس بی لباسی بر قد دیوانه می‌دوزد که از جو رشته و از خار سوزن می‌کند صحرا

4 ز یک روزن که باشد در سرا روشن شود محفل سراسر این جهان را بر تو روزن می‌کند صحرا

5 مخور غم خرمی‌ها هست از پی تیره‌روزی را چراغ گل زدود ابر روشن می‌کند صحرا

6 نه خاراست آنکه در پا می‌خلد هرگام مجنون را ز دل خار غمش بیرون به سوزن می‌کند صحرا

7 ازین بی‌آبرو مردم رمیدن زنده‌ام دارد کند با ماهیان بحر آنچه با من می‌کند صحرا

8 چرا مجنون نگردد روز و شب بر گرد او واعظ غبارش پاک از خاطر به دامن می‌کند صحرا

عکس نوشته
کامنت
comment