1 کاری ست در سرم که به سامان نمی شود دردی ست در دلم که به درمان نمی شود
2 می کن به ناز خنده که دیوانه تر شوم دیوانگی من چو به پایان نمی شود
3 رخسار می نمایی که خوش لذتی ست، آنک جان کندنت ز دیدنت آسان نمی شود
4 جانم فدای نرگس او باد هر زمان خون می کند هزار و پشیمان نمی شود
5 دل را ز عشق چند ملامت کنم که هیچ این کافر قدیم مسلمان نمی شود
6 آن کس که گشت عاشق و بیدل ز دست تو گویی نه عاشق است که بی جان نمی شود
7 خسرو که هست سوخته و خام سوز عشق آتش زنش که پخته و بریان نمی شود
دیدگاهها **