- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 غمی شد فریدون چو آگاه شد سوی چاره ی رزم بدخواه شد
2 بفرمود تا قارن آمدش پیش بدو گفت کای پهلو خوب کیش
3 چو سستی نمودیم با دیوزاد کلاه از بر چرخ گردون نهاد
4 ز هر کشوری بهره ای بستده ست زمین خلایق بهم بر زده ست
5 ستاند همی باژ یک نیمه روم جهان گشت زیر نگینش چو موم
6 سپه سوی خود خواند و روزی بداد در گنج و تیغ و زره برگشاد
7 چو تو کارها را نگیری نگاه شود کارت از دست و گردد تباه
8 سپهدار قارن همی ساز کرد در گنج پُرمایه را باز کرد
9 سپه سوی خود خواند و روزی بداد در گنج و شمشیر کین برگشاد
10 چو در کار گردون نگه کرد شاه ستاره شمر گشت بیگاه و گاه
11 همه کامه ی کوش بدخواه دید سر تاج او برتر از ماه دید
12 چو با او چخیدن ندید ایچ رای چنین گفت با قارن نیکرای
13 که هرچ اندر این آسمان اختر است پرستنده ی کوش بداختر است
14 چنان است صد سال و هشتاد سال که او را به گیتی نباشد همال
15 نه آسیب یابد ز چرخ بلند نه از هیچ روی آید او را گزند
16 ز پیگار بگشاد قارن میان سوی خانه رفتند ایرانیان
17 وزآن روی شاهی همی راند کوش گهی رزم در پیش و گه نای و نوش
18 به شمشیر بگشاد سقلاب و روم زمین گشت پیشش چو بر مُهر موم