- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 نیست غیر از وصل آبی آتش جوش مرا مرهمی جز دوست نبود زخم آغوش مرا
2 بر سرم سودای جانان، بسکه پا افشرده است باده پرزور نتواند برد هوش مرا
3 شد ز خامی در سر کار هوس عهد شباب تندی این آتش آخر ریخت سر جوش مرا
4 در کشاکش از نهاد سخت خویشم سر بسر نیست غیر از خویش باری چون کمان دوش مرا
5 بود و نابود مرا از بس به غارت برده دوست می توان پرسید ازو حرف فراموش مرا
6 می چکد خون از دم تیغ زبانها خلق را نیست واعظ هیچ پند از پنبه به، گوش مرا