بسی نماند که جانی از امیرخسرو دهلوی غزل 1956

امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

بسی نماند که جانی برون رود ز غریبی

1 بسی نماند که جانی برون رود ز غریبی هنوز می نرساند مرا ز زلف تو طیبی

2 مباد خواب خوش آن شوخ را که غمزه شوخش فگند خار مغیلان به خوابگاه غریبی

3 ز درد عشق بمردم خبر دهید، رفیقان اگر مفرح صبر است در دکان طبیبی

4 ندادیم چو ضمانی به تیغ راضیم، اکنون اشارتی به کرم، جان من، به سوی رقیبی

5 چو بت پرست شدم از تو، بعد ازین من و کویت به دوش رشته زناری و به دست صلیبی

6 زکوة حسن بده زان به هر چه می رسی، ار چه نمی رسد به گدایان دور مانده نصیبی

7 به گاه دیدن تو خسرو از بلا چه خورد غم چه غم نظارگی شاه را ز چوب نقیبی

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر