-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بسی نماند که جانی برون رود ز غریبی هنوز می نرساند مرا ز زلف تو طیبی
2 مباد خواب خوش آن شوخ را که غمزه شوخش فگند خار مغیلان به خوابگاه غریبی
3 ز درد عشق بمردم خبر دهید، رفیقان اگر مفرح صبر است در دکان طبیبی
4 ندادیم چو ضمانی به تیغ راضیم، اکنون اشارتی به کرم، جان من، به سوی رقیبی
5 چو بت پرست شدم از تو، بعد ازین من و کویت به دوش رشته زناری و به دست صلیبی
6 زکوة حسن بده زان به هر چه می رسی، ار چه نمی رسد به گدایان دور مانده نصیبی
7 به گاه دیدن تو خسرو از بلا چه خورد غم چه غم نظارگی شاه را ز چوب نقیبی