1 بر آن است جانم که ناگه برآید چو از بهر یک دیدنت می نپاید
2 مزن غمزه چون من ز هجران بمردم که کس تیغ بر کشتگان نازماید
3 ازان دیده بر خاک پای تو سایم که زنگار اشکم ز راهت زداید
4 دلت در قبا راست کاری نداند چو کج باشد آیینه رو کج نماید
5 اگر در وفاهای وعده بخیلی جوانمردی عشق چندین نشاید
6 مگو، خسروا، «ترک دلبند خودگیر» دلم با دگر کس کجا می گشاید؟