1 از چشم تو که هست ز تو جان شکارتر دل نیست در جهان ز دل من فگارتر
2 می گوی تلخ از آن لب شیرین که زهر تست ز آب حیات بر دل و جان سازگارتر
3 خلق از تو با کمال وفا با شکایتند من هر چه بیش می کشیم شرمسارتر
4 پیش تو جان شکافم و باور نیایدت هرگز ندیده ام ز تو بی استوارتر
5 گفتم که هوشیار شو، ای دل، به کار عشق عقلم به گوش گفت ز من هوشیارتر
6 در عشق بدگوار بود پند دشمنان حقا که پند دوست از آن ناگوارتر
7 پرسی که چون نخست دلت بیقرار نیست گر باورم کنی قدری بیقرارتر
8 رخ هر چه بیش بر در تو می زنم به سنگ بختم نگر که هست زرم بی عیارتر
9 هم خود برون برآر، چو خسرو بگویدت کاخر ز چیست چشم من سوکوارتر؟