-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ز بس پر گشته بزم از حیرت روی دل آرامی نمیگردد زبانی، غیر دود آه، در کامی
2 بدان ماند که هر سو چشم گرداند، ترا جوید از آن در رشکم از بزمی که دارد گردش جامی
3 چو چشم دام زیر خاک هم بر هم نمی آید هر آن چشمی که حیران است بر روی دل آرامی
4 سر شوریده ما، با جرس باشد بیک طالع که در بالین زانو هم، نمی بینند آرامی
5 فلک هر چند چشم مهر گردانید در عالم ندید از قامتت خوشتر،نهال نازک اندامی!
6 عجب شوریده وضع عالم، از رخ پرده یکسو کن! که گیرد روزگار از حیرت روی تو آرامی!!
7 غبار آورده چندان ز انتظارت چشم مشتاقان که در خاک است بهر صید وصلت هر قدم دامی
8 مکن در محفل او واعظ از بیطاقتی منعم نباشد ذره را در پرتو خورشید آرامی!