1 بدان دلفریبی که گیتی نماید خردمند را دل نهادن نشاید
2 چه بندی دل اندر خیالات عالم؟ که آیینه رو عاریت می نماید
3 گره های غمزه مبین سخت و محکم که چرخش ندید آن، مگر می گشاید
4 چه بیهوده گویی که پاینده مانم تو مانی، اگر زندگانی نپاید؟
5 کسی زنده ماند به معنی و صورت که از راه صورت به معنی گراید
6 دل خلق سنگین و دل در خرابی ازان سنگها این عمارت نشاید
7 خس است آدمی، چون گرفتار زر شد چون آن کاه کش کهربا می رباید
8 ز اصحاب ناجنس زادی نیابی که استر شود جفت و کره نزاید
9 چو تو تلخ گویی، همان است پاسخ عدوگاه دشنام شکر نخاید
10 بدان ماند از خام جستن بصیرت که بر خشت خام ابلهی سر نساید
11 حدیث جهان گر ز من راست پرسی «دروغی ست آسان که خسرو سراید»