- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ابر می بارد و من بار سفر می بندم چشم می گرید و من از تو نظر می بندم
2 چشم گریان به لبش داشته، یعنی در راه بر سر آب روان پل ز شکر می بندم
3 جان گسسته ست گره می زنمش از گریه گرهش سست تر است، ار چه که برمی بندم
4 بهر بستن به دگر چیز همی آرم دست وز تحیر به غلط چیز دگر می بندم
5 گفتی، ای دوست «که بربند به مویی دل خویش » حال این است که می بینی، اگر می بندم
6 از تو می دیدم و چون آمد، چشمم بربست بنگر از چشم خود، ای دیده، چه برمی بندم؟
7 نمکی بخش به خسرو که برای توشه خون برون می کشم از دیده، جگر می بندم