مرا گویی از جلال الدین محمد مولوی غزل 2296

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

مرا گویی که چونی تو لطیف و لمتر و تازه

1 مرا گویی که چونی تو لطیف و لمتر و تازه مثال حسن و احسانت برون از حد و اندازه

2 خوش آن باشد که می‌راند به سوی اصل شیرینی در آن سیران سقط کرده هزاران اسب و جمازه

3 همی‌کوشم به خاموشی ولیکن از شکرنوشی شدم همخوی آن غمزه که آن غمزه‌ست غمازه

4 دلا سرسخت و پاسستی چنین باشند در مستی ولی بشتاب لنگانه که می‌بندند دروازه

5 بدان صبح نجاتی رو بدان بحر حیاتی رو بزن سنگی بر این کوزه بزن نفطی در آن کازه

6 بهل می را به میخواران بهل تب را به غمخواران که این را جملگی نقش است و آن را جمله آوازه

7 که کنزا کنت مخفیا فاحببت بان اعرف برای جان مشتاقان به رغم نفس طنازه

8 تعالوا یا موالینا الی اعلی معالینا فان الجسم کالاعمی و ان الحس عکازه

9 الی نور هو الله تری فی ضؤ لقیاه کمال البدر نقصانا و عین الشمس خبازه

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر