1 گوئی بت من چون ز شبستان بدر آید حوریست که از روضهٔ رضوان بدر آید
2 دیگر متمایل نشود سرو خرامان چون سرو من از خانه خرامان بدر آید
3 هر صبحدم آن ترک پری رخ ز شبستان چون چشمهٔ خورشید درخشان بدر آید
4 آبیست که سرچشمهاش از آتش سینهست اشکم که ازین دیدهٔ گریان بدر آید
5 تا کی کشم از سوز دل این آه جگر سوز هر چند که دود از دل بریان بدر آید
6 شرطست نه بر چشمه که بر چشم نشانند مانند تو سروی که ز بستان بدر آید
7 زینسان که دلم در رسن زلف تو آویخت باشد که از آن چاه ز نخدان بدر آید
8 گر نرگس خونخوار تو خون دل من ریخت شک نیست که بس فتنه ز مستان بدر آید
9 آید همه شب زلف سیاه تو بخوابم تا خود چه ازین خواب پریشان بدر آید
10 از کوی تو خواجو بجفا باز نگردد بلبل چه کند گر ز گلستان بدر آید
دیدگاهها **