- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ای چو گویی گشته در میدان او تا ابد چون گوی سرگردان او
2 همچو گویی خویشتن تسلیم کن پس به سر میگرد در میدان او
3 جان اگر زو داری و جانانت اوست تن فرو ده درخم چوگان او
4 سوز عشقش بس بود در جان تو را دل منه بر وصل و بر هجران او
5 با وصال و هجر او کاریت نیست اینت بس یعنی که عشقت زان او
6 این کمالت بس که در وادی عشق خویش را بینی همی حیران او
7 تو کهای در راه عشقش قطرهای غرقه در دریای بی پایان او
8 وانگه از هر سوی میپرسی خبر تا کجا دارد کسی دیوان او
9 تن زن ای عطار و جان پروانه وار برفشان چون در رسد فرمان او