1 به خود مبین که چو روی من آفتابی هست به من نگر که چو من در جهانی خرابی هست؟
2 ز روشنی رخ تو گر به صد نقاب رود کسی نداند بر روی تو نقابی هست
3 دلم ز ناوک چشمت هزار روزن شد ز صورت تو به هر روزن آفتابی هست
4 شب من از چه سبب تیره تر بود هر روز چو از رخ تو به هر خانه آفتابی هست
5 مهت به عقرب و اینک رهی به عزم سفر ولی خوشم که دران عقرب انقلابی هست
6 خط تو فتوی نوشت این چنین و فتوی را جز آنکه گفتم من با تواش جوابی هست
7 پریر بر سر بامش بدیدم و گفتم هنوز بر سر بام من آفتابی هست
8 لب تو در دلم آمد بپرس هم زان لب که پر نمک تر ازان هیچ دلی کبابی هست؟
9 ازین هوس که نشانی بباید از دهنت وجود را به عدم هر زمان شتابی هست
10 بر آب دیده خسرو همه جهان بگریست تبارک الله در دیده تو آبی هست