1 همواره خوشی و دلکشی نامیزد هشدار مکن کژ که قدح میریزد
2 در عالم باد خاک بر سر کردن شک نیست که هر لحظه غباری خیزد
1 همچو آن شخص درشت خوشسخن در میان ره نشاند او خاربن
2 ره گذریانش ملامتگر شدند پس بگفتندش بکن این را نکند
1 آن غلامک را چو دید اهل ذکا آن دگر را کرد اشارت که بیا
2 کاف رحمت گفتمش تصغیر نیست جد گود فرزندکم تحقیر نیست
1 دید موسی یک شبانی را براه کو همیگفت ای گزیننده اله
2 تو کجایی تا شوم من چاکرت چارقت دوزم کنم شانه سرت
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند
1 دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
2 در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو