1 مرا غمی ست که پیدا نمی توانم کرد حکایت دل شیدا نمی توانم کرد
2 تو حال من خود ازین روی زرد بیرون بر که من به روی تو پیدا نمی توانم کرد
3 درونه خون شد و سختی جان من بنگر که دل هنوز شکیبا نمی توانم کرد
4 بدین خوشم که تو باری درون جان منی من ار به خاطر تو جا نمی توانم کرد
5 ازان گهی که تماشای روی تو کردم به هیچ باغ تماشا نمی توانم کرد
6 مگر تو خود به کرم باز بخشی این دل ریش که من ز شرم تقاضا نمی توانم کرد
7 گذاشتم دل خسرو به زلف تو، چه کنم؟ ز دزد خواهش کالا نمی توانم کرد