-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 هست به خطه عدم شور و غبار و غارتی آتش عشق درزده تا نبود عمارتی
2 ز آنک عمارت ار بود سایه کند وجود را سایه ز آفتاب او کی نگرد شرارتی
3 روح که سایگی بود سرد و ملول و بیطرب منتظرک نشسته او تا که رسد بشارتی
4 جان که در آفتاب شد هر گنهی که او کند برق زد از گناه او هر طرفی کفارتی
5 شعله آفتاب را بر که و بر زمین است رنگ نیست بدید در هوا از لطف و طهارتی
6 جان به مثال ذرهها رقص کنان در آفتاب نورپذیریش نگر لعل وش و مهارتی
7 جان چو سنگ میدهد جان چو لعل میخرد رقص کنان ترانه زن گشته که خوش تجارتی
8 قرص فلک درآید و روی به گوش جانها سر ازل بگویدش بیسخن و عبارتی
9 آنک به هر دمی نهان شعله زند به روح بر آن دل و زهره کو کز آن دم بزند اشارتی
10 محرم حق شمس دین ای تبریز را تو شه کشته عشق خویش را شاه ازل زیارتی