- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 نوری است که وصفش به ستاره نتوان کرد او را نتوان دید و نظاره نتوان کرد
2 با عشق در افتادم و تقدیر چنین بود تدبیر نمی دانم و چاره نتوان کرد
3 سریست در این سینه که با کس نتوان گفت نامش نتوان برد و اشاره نتوان کرد
4 بزمیست ملوکانه و رندان همه سرمست از ما و چنین بزم کناره نتوان کرد
5 نقشش نه نگاریست که بر دست توان بست او را به سر دست سواره نتوان کرد
6 ای دوست غنیمت شمر این عمر عزیزت آری طمع عمر دوباره نتوان کرد
7 سید دهدم هر نفسی خلعت خاصی الطاف خداوند شماره نتوان کرد