1 جامی است که عقل آفرین میزندش صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش
2 این کوزهگر دهر چنین جام لطیف میسازد و باز بر زمین میزندش
1 آنکس که زمین و چرخ و افلاک نهاد بس داغ که او بر دل غمناک نهاد
2 بسیار لب چو لعل و زلفین چو مشک در طبل زمین و حقهٔ خاک نهاد
1 نیکی و بدی که در نهاد بشر است شادی و غمی که در قضا و قدر است
2 با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل چرخ از تو هزار بار بیچارهتر است
1 این کوزه که آبخوارهٔ مزدوریست از دیدهٔ شاهی و دل دستوریست
2 هر کاسهٔ می که بر کف مخموریست از عارض مستی و لب مستوریست
1 تا کی غم آن خورم که دارم یا نه وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
2 پرکن قدح باده که معلومم نیست کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
1 هر راز که اندر دل دانا باشد باید که نهفتهتر ز عنقا باشد
2 کاندر صدف از نهفتگی گردد در آن قطره که راز دل دریا باشد
1 دنیا دیدی و هرچه دیدی هیچ است، و آن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است،
2 سرتاسرِ آفاق دویدی هیچ است، و آن نیز که در خانه خزیدی هیچ است.