-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 هوسی است در سر من که سر بشر ندارم من از این هوس چنانم که ز خود خبر ندارم
2 دو هزار ملک بخشد شه عشق هر زمانی من از او به جز جمالش طمعی دگر ندارم
3 کمر و کلاه عشقش به دو کون مر مرا بس چه شد ار کله بیفتد چه غم ار کمر ندارم
4 سحری ببرد عشقش دل خسته را به جایی که ز روز و شب گذشتم خبر از سحر ندارم
5 سفری فتاد جان را به ولایت معانی که سپهر و ماه گوید که چنین سفر ندارم
6 ز فراق جان من گر ز دو دیده در فشاند تو گمان مبر که از وی دل پرگهر ندارم
7 چه شکرفروش دارم که به من شکر فروشد که نگفت عذر روزی که برو شکر ندارم
8 بنمودمی نشانی ز جمال او ولیکن دو جهان به هم برآید سر شور و شر ندارم
9 تبریز عهد کردم که چو شمس دین بیاید بنهم به شکر این سر که به غیر سر ندارم