وز از ایرانشان ابن ابی الخیر کوش‌نامه 317

ایرانشان ابن ابی الخیر

آثار ایرانشان ابن ابی الخیر

ایرانشان ابن ابی الخیر

وز آن روی چون سلم برگشت، رفت

1 وز آن روی چون سلم برگشت، رفت سوی پهلوان شد همان گاه تفت

2 ورا دید پژمرده و ناتوان ز بس خون که از زخم او شد روان

3 سخن گفتنی نرم و رخساره زرد پُر از درد دل، لب پر از بادِ سرد

4 بیاورد سلم از بزرگان روم تنی چند از ایران و هر مرز و بوم

5 بزرگان دانا و خسرو پرست به درمان آن زخم بردند دست

6 بدو سلم گفت ای جهان پهلوان میندیش و خیره مگردان روان

7 که از این درد یزدانت آسان کند دل دشمنانت هراسان کند

8 که ما باز داریم از این رزم دست یکی تا تو بر زین توانی نشست

9 که بی تو نَه خوب آید آوردگاه نه کوس و درفش و نه جنگی سپاه

10 بدو گفت قارن که ای شهریار زبان را بدین گفته رنجه مدار

11 به من گر جهان بر سر آید رواست نه چرخ روان زیر فرمان ماست

12 یکی کرد گیرم از ایرانیان جهان را چه سود از من و چه زیان

13 تو و شاه باید که باشید شاد مرا نیز در بزم دارید یاد

عکس نوشته
کامنت
comment