شبی کز پی نبود آه سحرگاه از واعظ قزوینی مثنوی 13

واعظ قزوینی

آثار واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

شبی کز پی نبود آه سحرگاه

1 شبی کز پی نبود آه سحرگاه از او طول أمل وامانده در راه

2 شبی تاریکتر از روز فرقت ز دلگیری سراسر شام غربت

3 ز بس تاریکی، آنشب از غم دل دویدن بر سر شکم بود مشکل

4 ز ظلمت ناله ام بس دست و پا کرد ز دل یک عقده نتوانست وا کرد

5 نشد زآن آگه از من آشنایی که فریادم نبردی ره بجایی

6 گشایش را بخاطر راه کم بود در دل خاک ریز گرد غم بود

7 بغیر از دل، مرا غمخوار کس نه بجایی جز گریبان دسترس نه

8 ز غم با خویش جنگم بود چندان که با خود میشدم دست و گریبان!

9 نه چندان سردی از ایام دیده که نتوان گرم کرد از خواب دیده

10 به چشمم خواب از آن رو پای ننهاد که سیلاب سرشکم ره نمیداد

11 گرانبار آنچنان از محنت و غم که نتوانست خوابم برد یکدم

12 چه غم، مجنون کن صد عقل کامل چه محنت؟ کوله بار صد جهان دل!

13 به تنهایی همه شب یار بودم که بختم خفته، من بیدار بودم

14 ز بس راحت در آن شب بود کمیاب نمی آمد زیاد از بخت من خواب

15 ببین حالم زبون آن شب چه سان بود؟ که با من بخت من هم سرگران بود!

16 تن و توشم چنان از ناتوانی که برمن نام من کردی گرانی

17 نظر هر چند سوی خود گشودم ندانستم که بودم، یا نبودم

18 نفس از ضعف صدجا کرده منزل رساندی تا بلب یک شکوه از دل

19 در آن وحشت که نازد کس ز کس یاد چه سان سودا بسر وقت من افتاد؟!

20 نه آن وسعت،که سازم با دل تنگ نه آن دل، تا کنم با خویشتن جنگ؟

21 نه آن قوت که برخود زور آرم دمی سر بر سر بالین گذارم

22 نه در تن دل، نه در سر بود هوشم که ناگه آمد از غیب این سروشم

23 که برخیز و، چراغ عزم بر کن از این کلفت سرا چندی سفر کن

24 که گل شد خار تا از گل سفر کرد سخن شد، تا نفس از دل سفر کرد

25 سفر روشنگر مرآت جان است سفر صافی کن آب روان است

26 سفر سرمایه عیش و سرور است که غیبت از وطن، عین حضوراست

27 بود رنج سفر درمان هر درد بود گرد سفر آب رخ مرد

28 کس از گرد سفر نقصان نبیند که دل خیزد و، بر رخ نشیند

29 از این زندان، برون انداز خود را خرابت کرد غم، میساز خود را

30 چو گیرد گرد ره روی عرقناک بکن تعمیر خود، این آب و این خاک!

31 رها خود را ز دست این تعب کن بسی گم گشته یی، خود را طلب کن!

32 ز هم پاشیدن اوراق دل و جان بکن از جاده ها شیرازه آن

33 از این خفت سرا، وقت گریز است بور، چون عمر از رفتن عزیز است

34 ز گردیدن، کم خود ساز بسیار ز گشتن نقطه را خط کرد پرگار

35 هنرور هر که شد، دور از وطن شد ز ره رفتن، قلم صاحب سخن شد

36 سبک برخیز، تا گردی گرانتر که غلتانی فزاید قدر گوهر

37 توقف در وطن، دارد ملامت مکن جز در سفر، قصد اقامت

38 ترا نفس از سفر هموار گردد که توسن نرم از رفتار گردد

39 رهی در پیش داری سوی عقبی بکن خود را یراق از این سفرها

40 ز جا برخیز هان، ای دست کاهل! ز گرد غم بیفشان دامن دل!

41 ترا دردی کزین غمها بجان است علاجش دیدن مازندران است!

42 سوی مازندران کش محمل خویش که ابر آنجا کند خالی دل خویش

43 بکن چندی کنار بحر منزل بکش زین بحر غم خود را بساحل

44 جز آن ساحل دلت راهی نجوید که جز بحر این غبار از دل نشوید

45 بدل زین حرف بار عزم بستم باین باران زجا چون سبزه جستم

46 برآوردم ز بحر غم سر خویش بسلک ره کشیدم گوهر خویش

47 بپا تا رشته آن ره بریدم بسر چون گهر غلتان دویدم

48 چو نقش پا به هرجا می فتادم رهش را روی بر ره می نهادم

49 چه ره؟ خوشتر ز عمر جاودانی! چه ره؟ بی غم تر از عهد جوانی!

50 ز بس در هر قدم جای مقامست همه منزل، ندانم ره کدامست

51 به جان میرفتم آن ره را، نه با تن همه رفتار من از هوش رفتن

52 ز خود هر گام رفتم تا رسیدم عجب بوم و بری پر فیض دیدم!

53 باین خدمت که آنجا برد ما را چه منت ها که بر سر هست پارا!

54 برفتن، پابپا فرصت نمیداد بدیدن، گل بگل نوبت نمیداد!

55 نظر، تا بال مژگان باز میکرد بجایش مرغ دل پرواز میکرد!

56 ز بس پر فیض خاک آن دیار است یکی از ساکنان آن، بهار است

57 چنان گیراست آن ملک فرحناک که گیرد، پا بجای نقش پا، خاک

58 چنان در دلبری آن خطه کامل که دارد هر طرف صد پای در گل

59 سراسر کوه و دشت اوست گلشن فتاده بلبلان را نان به روغن

60 نباشد شیر از آن در بیشه آن که هرسو آتش است از گل فروزان

61 ز شیرین کاری آن خطه پاک عجب نبود شکر خیزد از آن خاک!

62 نمک در شکرش گویی نهان است همانا شکر لعل بتانست

63 بهر سو از گلی، یار صبیحی است زهر نیشکری، سبز ملیحی است

64 نگرداند ز سبزی خوشه اش رنگ بگردد بر سرش گر آسیاسنگ!

65 بر و بومش،همه مستی و کیف است به می آن را میامیزید، حیف است!

66 در او جام گل از بس عیش ساز است دماغ از منت می بی نیاز است

67 چنان موج نسیمش هست شاداب که می گرداند از وی بحر دولاب

68 رطوبت در هوای آن بدین نحو که سازد حرف جنت را ز دل محو

69 هوا تر آنچنان در بیشه آنجا که از شاخ آب نوشد ریشه آنجا

70 در او زهد است از خشکی ز بس پاک تیمم را وضو میسازد آن خاک

71 از آن رحل اقامت ابر افگند که نتواند دل از مازندران کند

72 کند گر تیرگی ابرش چه نقصان؟ که هر نارنج خورشیدی است تابان

73 اگر بحرش ندارد در و مرجان هوا بحریست پر گوهر ز باران

74 ز بس موج هوایش آبدار است ز هرجا بگذری، دریا کنار است

75 از آن باشد تلاش موج دریا که شاید افگند خود را بآنجا

76 چه گوید خامه از دریا کنارش؟ که حیرت میبرد هر دم ز کارش!

77 به وصفش، گر زبان خامه گردد ز دهشت بند در بندش بلرزد

78 نه وصفش در خور ظرف بیان است که بحر وصف او هم بیکران است

79 چه بحر؟ از موج هر سو کوهساری! زکام ماهیان هر گوشه غاری!

80 گهی ماهی است آبش، گاه قلاب گهی کوه است موجش، گاه سیلاب

81 ز سیرش خانه کلفت خراب است غم از هر موج آن پا در رکاب است

82 زهر موجی، در آن خوش سبز میدان سمند نیله یی هر سو خرامان

83 بآن وسعت، ز خوی خود بتنگ است از آن با خویشتن دایم بجنگ است

84 نگیرد نخل غم زآن رو در آن اوج که دروی اره آبیست هر موج

85 گذشتن زآن نه حد آفتابست که چرخ آنجا پل آن سوی آبست

86 چنان پیوسته آب اوست بیتاب که نتواند در او بستن در ناب

87 سخن در وصف اشرف بیقرار است که پای تخت سلطان بهار است

88 مگو اشرف، که آن طاووس مست است کز آن کهسار پر گل چتر بسته است

89 بود مازندران گل، اشرف آبش بود ساغر جهان، اشرف شرابش

90 چنان در وی ترقی راست جوهر که تا گفتی چه خوش! گر دیده خوشتر!!

91 بود آنجا نشاط از بس ز حد بیش در و بامش زند گل بر سر خویش

92 غلط گفتم، ز بس فیضش بود عام گل تصویر سقفش روید از بام

93 هوا از مهربانی بهر بلبل رساند در سفال بام ها گل

94 نزاکت در طبایع، آن قدر باب که گل هم در سفال، آن جا خورد آب!

95 چنین سبز است از آن بام و در او که زنگ از دل برد بوم و بر او

96 کمیت خامه شد بس گرم جولان بسر دارد هوای باغ میدان

97 ندانم چون کنم وصف آن چمن را؟ که وصفش بسته میدان سخن را!

98 نویسند از هوای او چو کتاب رود چون نی قلم تا ساق در آب

99 کسی گر گل زند بر سر در آن باغ دواند ریشه در سر چون گل داغ

100 در او آب طراوت بسکه جاریست تو گویی برگ برگش آبشاریست

101 از آن توفان کند آن باغ سیراب که جوشد از تنور لاله اش آب

102 هوا بر دوش، مشک از ابر دارد که گل از خود مباد آتش بر آرد

103 بروی لاله اش نسرین فتاده تو گویی کشته بر آتش نهاده

104 بخوشبویی هوا از مشک تر بیش بدلچسبی نسیمش از نفس پیش

105 برد کس را ز بس بوی گل از کار کند در باغ نکهت کار دیوار

106 ترقی در گل سوری بدان رنگ که برهم رنگ و بو کردند جا تنگ

107 فروزان است از بس رنگ در گل عجب نبود شود پروانه بلبل

108 بنفشه از رساییها بدان حد که هم زلف است و هم خال و هم قد

109 نظر، مشتاق خط سبز باغ است بنفشه، درمیان، موی دماغ است

110 عجب شوخی است؟ دیدن دارد الحق لب جویش مکیدن دارد الحق!

111 رطوبت آن قدرها دارد آن باغ که خون شد لاله را دل، سوخت تا داغ

112 رطوبت آنچنان در جز و در کل که پنداری گل آبی است هر گل

113 طراوت در گل و برگش چنان باب که جوی از شاخ آنجا میخورد آب

114 ز بس موج هوایش یکسر آب است در او هر گل، چو نیلوفر در آب است

115 ز گلبن، باغبانش دسته دسته برای گرد غم، جاروب بسته

116 چو آهم، سبزه گرم قد کشیدن چو اشکم، غنچه گل در چکیدن

117 ز گلبن آشیان عندلیبان بسان کشته در آتش نمایان

118 ز بس شادابی از نخلش عیان است در او سرو روان، آب روان است!

119 بنحوی واله کیفیت باغ که ته افگنده جام لاله از داغ

120 ز شوخی از برای سیر بازار نشسته شاهد گل بر سر خار

121 شده از سوزن پرکاری گل زمین باغ نقش چشم بلبل

122 صفی آباد را، جانم غلام است تمام ار نیست، در خوبی تمام است

123 از آن برتر بود آن قصر سامی که گیرد دامنش دست تمامی

124 فزود قدر اشرف از ثنایش از آن اشرف نهاده سر بپایش

125 کنم وصف همایون تپه را ساز سخن را سربلندی ز آن دهم باز

126 اگر تخت جمش گویم صواب است ولی بر باد بود آن، این بر آب است!

127 در آن تل نشاط افزای خرم فتاده فیض تل تل بر سر هم

128 بهاران خرمی گل تا نهاده بنفشه مور وش در وی فتاده

129 تنی باشد سراسر عالم گل در آن باشد همایون تپه چون دل

130 زمین تاز آن عمارت سرفراز است زبانش بر فلک ز آن تل دراز است

131 شود کار شکار فیض ازو راست که بولیگاه شاهین نظرهاست

132 کند ابر سیه چون بر سرش جا بود مجنون بسر سودای لیلی

133 تن از گل، عود سوزی پر ز آتش فتیله عنبری، هر سرو دلکش

134 به فانوس خیالست آن چه مانا؟ که در وی فصل فصل آیند گلها!

135 نماید آب از آن تل فرحناک چو نور صبح از دامان افلاک

136 در آب آن تل پر ریحان و سنبل چو نرگسدان و در وی دسته گل

137 بگرد تپه، آن آب مصفی بسان رشته از گلدسته پیدا

138 عیان از زیر تل دریاچه آن چو چین غبغب از گوی زنخدان

139 چه تل، گل پیرهن، شوخی خود آرا نگاری سیمتن خلخال در پا

140 چو خوبان هر طرف از زینه هایش فتاده زلف چین چین تا به پایش

141 همایون تپه و دریاچه آن یکی چون گوی و، آن دیگر چو چوگان

142 یکی چون زلف و، آن دیگر چو خال است یکی بدر است و، آن دیگر هلال است

143 سر عشق است، در فتراک ناز است دل محمود در زلف ایاز است

144 غلط گفتم، خطا کردم، نه اینهاست زمن بشنو کنون تا گویمت راست:

145 ز بار شوکت شاه عدو سوز نشسته در عرق آن تل شب و روز

146 بر او افگنده روزی شاه، مسند چرا دریاچه بر گردش نگردد؟!

147 بر او وقتی مگر شه پا نهاده از آن دریاچه در پایش فتاده

148 شه صاحبقران، عباس ثانی که آب آموخت از حکمش روانی

149 سحاب عدل و احسان، آنکه گلشن بیاموزد ز حرفش سبز گشتن

150 چو سبزه، سر به پایش این و آن را چو نرگس، چشم بر دستش جهان را

151 بود هر گل دهانی در ثنایش بود هر برگ دستی در دعایش

152 نگیرد در زمانش هیچ حاکم بغیر از داد مظلومان ز ظالم

153 ز فیض عدل آن شاه سپه کش بهم جوشند در گل آب و آتش

154 ز پاس شحنه عدلش ز مردم نشد در عهد او حق نمک گم

155 چنان سرکجروان را کوفت چون مار که میلرزد بخود زلف کج یار!

156 نمانده چون کمان از کج نشانی به غیر از پوستی بر استخوانی

157 خوشی در عهد او از بس بود عام به حسرت بگذرند از دورش ایام

158 ز بس امن است از هر بوم و برزن رود گل خوان زر بر سر ز گلشن

159 زدن منع است در عهدش بدان حد که نتواند کسی حرف کسی زد

160 کسی را حد بستن نیست چندان که کس بر کس تواند بست بهتان!

161 چنان حزمش بهر جا پا فشرده که دشمن جز حساب از وی نبرده

162 نمی آید در ایامش بتحریر گرفت و گیر شیر و گاو تصویر

163 به درگاهش ز حشمت جا نیابد که یک شب خون مظلومی بخوابد

164 چو خورشید از سپهر اقتدارش به کف سر رشته ها از هر دیارش

165 به شهر اندیشه او میر شب بس بدرگاهش نمک میر غضب بس

166 الهی تا اثر باشد زعالم نگردد از سر ما سایه اش کم

167 نشانی تا بود زین سبز میدان سمند دولتش را باد جولان

168 چراغ مهر را تا هست روغن چراغ دولت او باد روشن

169 بود تا گفت و گو از نیک و از بد الهی نیکخواهش بد نبیند

عکس نوشته
کامنت
comment